خراسان: ریشه همه اختلافات و ماجراهای تلخ زندگی من به مادر شوهرم باز میگردد. به طوری که گویی او مرا برای خودش خواستگاری کرده بود، درحالی که پسرش هیچ چیزی از همسرداری و ازدواج نمیدانست. او همه اوقاتش را با دوستانش میگذراند و دزدیهای آشکار و
پنهانش آبرویم را برده بود. تا جایی که اکنون سه سال است از پلههای دادگاه بالا و پایین میروم تا از این زندگی فلاکت بار رها شوم، اما ...
زن ۲۳ سالهای که حکم جلب همسرش را در دست داشت، با بیان این که سه سال از زیباترین روزهای جوانی ام را در مسیر رفت و آمد به پاسگاه و دادگاه و انواع شکایت از همسرم گذرانده ام، در تشریح سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: در سن ۱۶ سالگی و درست زمانی که با عشق و علاقه درگیر درس و مدرسه بودم یکی از بستگان نزدیک مان مرا برای خواهرزاده اش خواستگاری کرد. اگرچه به خاطر چهره زیبایی که داشتم خواستگاران زیادی در بستگان منتظر اشارهای از جانب ما بودند، ولی من نه تنها آمادگی ازدواج را نداشتم بلکه بیشتر به تحصیل علاقهمند بودم، ولی در نهایت با رفت و آمدها و چرب زبانیهای مادر خواستگارم در حالی تن به این ازدواج دادم که خانواده همسرم از نظر اقتصادی وضعیتی مناسبتتر از ما داشتند.
چند ماه اول بعد از برگزاری مراسم عقدکنان همه چیز رنگ خوشبختی داشت و خانواده همسرم نیز خیلی مرا دوست داشتند. اما آرام آرام رفتارهای همسرم به کلی تغییر کرد. «جمال» کمتر به خانه ما میآمد و خانواده اش نیز رفتاری خودخواهانه و متکبرانه را در پیش گرفتند. بی توجهی و کم محبتیهای جمال تاثیر عجیبی بر روح و روانم گذاشته بود تا جایی که گاهی چند ماه نیز میگذشت و او به دیدارم نمیآمد.
شنیده بودم با دوستان نابابی رفت و آمد میکند و گاهی عوارض مصرف مواد مخدر را نیز در چهره اش مشاهده میکردم. بعد از مدتها که به منزل پدرم میآمد مبالغی پول از کیف دستی یا کشوی میزم سرقت میکرد و من با دیدن این صحنهها بسیار متاثر میشدم، ولی از بازگوکردن ماجرا برای خانواده ام وحشت داشتم چرا که میترسیدم کار به رسوایی و آبروریزی بینجامد. با وجود آن که پدر و مادرم نیز متوجه خلاف کاریهای جمال شده بودند و اختلافات بین دو خانواده شدت گرفته بود، اما خانواده ام به خاطر ترس از حرف مردم و جلوگیری از آزارهای روحی من عروسی باشکوهی گرفتند و برای سربلندی من نزد خانواده همسرم زیر بار قرض و بدهکاری رفتند.
خلاصه زندگی مشترک من درحالی آغاز شد که گویی مادر جمال مرا برای خودش خواستگاری کرده بود چرا که جمال هیچ مسئولیتی روی دوش خود احساس نمیکرد. او حتی با لباسهای بیرون از منزل میخوابید و نمیگذاشت دست به جیب هایش بزنم. او سرکار نمیرفت و هزینههای رفیق بازی هایش را از مادرش میگرفت.
جمال مدام مرا به خانه پدرم میفرستاد تا با دوستانش که به خانه ما میآمدند خوش بگذراند. مادر او نیز هیچ توجهی به اعتراضهای من نمیکرد. دیگر به دختری افسرده و غمگین تبدیل شده بودم و راه بازگشتی نداشتم. کار به جایی رسید که خواهر کوچک جمال هم مرا کتک زد، ولی صدای همسرم درنیامد.
وقتی دیدم هیچ آینده روشنی کنار جمال ندارم از او و خانواده اش شکایت کردم و درحالی که ۲۰ سال بیشتر نداشتم، راه کلانتری را پیش گرفتم. اماای کاش به خاطر ترس از حرف مردم ساکت نمیماندم و در همان دوران نامزدی، آینده ام را در کنار پسری نازدانه و بی عرضه تباه نمیکردم و ....