گفتگو با پدر و مادر شهید سلمان حسین زاده
پدران و مادران شهيد؛ نماد صبر، استقامت و تعهد هستند
وقتي سلمان رفت، قناري به آواز خواندن خود ادامه داد. تا اين که يک روز صبح متوجه شدم که قناري گوشهي قفس کز کرده و ديگر آواز نميخواند. وقتي خبر شهادت سلمان را آوردند، فهميديم که قناري زودتر از ما از شهادت او باخبر شده است. بعد از آن قناري ديگر هيچ وقت آواز نخواند، مگر در روزهايي که به ياد سلمان در خانهي ما مراسم دعاي کميل و يا ندبه برگزار ميشد.
سلمان از اول بچگي با بقيه فرق داشت و بسيار با استعداد و خوش رفتار بود. در کودکي به مکتب خانه رفت تا قران فرا گيرد و خوشبختانه خيلي زود هم (ظرف مدت سه روز) ياد گرفت تا حدي که ملاي مکتب خانه مي گفت ديگر نياز نيست به مکتب خانه بيايد . سپس در مدرسه ثبت نام کرد و شروع به تحصيل علم نمود.
خاطرات فرزندانم را از ابتدا در دفترچه خاطرات مي نوشتم و چاپ هم کرديم.
سلمان کلاس دوازدهم را که تمام کرد گفت مي خواهم همراه با گردان هاي سپاه به جبهه بروم .
لازم به ذکر است در همان ايام کلاس دوازدهم به ما گفت همراه معلمانش مي خواهد به بابلسر برود و دائم از آنجا نامه مي فرستاد که بسيار بهش خوش مي گذرد تا اينکه يکي از آشنايان آمد مغازه و گفت سلمان را در يکي از پادگان هاي آموزشي ديده است . خيلي تعجب کردم گفتم سلمان با معلمانش رفته بود بابلسر ، شما توي کدام پادگان او را ديدي ؟
گفت پادگان تربت جام . تازه احوال پرسي هم کرديم .
اين را گفت و رفت.
با خودم مي گفتم مگر ممکن است ، او که رفته بود شمال و داشت تفريح مي کرد . همينطور با خودم کلنجار مي رفتم تا بالاخره راهي تربت جام و آدرسي که آن آشنا داده بود ، شديم . وقتي به آنجا رسيديم با تعجب ديدم که سلمان در حال خدمت است.
او از طرف بسيج شرکت کرده بود و پس از يک ماه آموزش و فراگيري تعليمات نظامي به خدمت مقدس سربازي اعزام شد.
او خاطرات هر روزش را يادداشت مي کرد.
در ابتدا که به سربازي اعزام شده بود به نقل از خودش مي گفت: در همان روز اول حضور در پادگان همه سرباز ها را به خط کردند گفتند هر کسي يک چيزي بنويسد . من هم نوشتم پنج شنبه . ناگهان مرا صدا کردند و گفتند که بروم دفتر پادگان خودم را معرفي کنم . در آنجا متوجه شدم که بايد از اين به بعد کارهاي دفتري انجام دهم.
حدود سه ماه دفترداري کرد در صبحگاه هم حضور نمي يافت و به نوعي مي شود گفت به جهت سطح تحصيلات در آن زمان يک پست خوبي بهش داده بودند.
يک روز خودروها آمدند و همه سربازها را با خود به جبهه بردند و پادگان کلاً تخليه شد . سلمان هم چون کمي گوش هايش سنگين بود، کميسيون پزشکي او را از جبهه رفتن معاف کرده بود.
اما سلمان که فقط فکر و ذکرش جبهه و دفاع از ميهن بود قصد فرار به سمت جبهه را داشت که او را به پادگان کرج اعزام کردند.
حدود 7 ماهه در پادگان کرج خدمت کرد تا اينکه در ايام عيد نوروز حدود 600 سرباز را به مشهد آورد و تحويل لشکر 77 خراسان داد .
سپس همراه با آقاي باقاني فرمانده وقت لشکر 77 خراسان و همان 600 سرباز راهي اروميه و مراغه شدند.
در آنجا سلمان با ديدن شهداي جنگ تحميلي زمزمه مي کرد : مرگ بر کساني که ايثار و از خودگذشتگي اين جوانان را نمي توانند ببينند.
بالاخره نيروهاي تازه نفس را به محلي که شهيد کاوه حضور داشت رساندند . در آنجا شهيد کاوه مشغول تهيه و تدارک تجهيزات و نيروها براي مقابله با حملات دشمن بود.
يک روز ناگهان از سوي نيروي هوايي عراق حمله هوايي شده و محل استقرار گردان بمباران مي شود که تعداد زيادي از همرزمانش شهيد شدند. خبر به مشهد مي رسد و ما هم که نگران سلمان شده بوديم با افراد زيادي تماس گرفتيم که هيچ کس از سلمان خبر نداشت.
هر روز نگراني ما بيشتر مي شد تا سرانجام پس از پرس و جوي فراوان متوجه شديم در تاريخ 18 شهريورماه 65 در همان حمله هوايي شهيد شده و چون در هنگام بمباران با زيرپيراهني بوده و مدارک و نشانه اي همراه نداشته پيکر او را همراه شهداي بي نام و نشان به اروميه برده بودند.
خلاصه ما رفتيم اروميه و در آنجا سلمان را شناسايي کرديم. مي گفتند چون مدارک شناسايي نداشته قرار بوده درليست شهداي گمنام ثبت شود. سرانجام پيکر پاک سلمان عزيزمان را به مشهد فرستادند و در گلزار شهداي خادر به خاک سپرديم.
يکي از معجزات شهيد سلمان حسين زاده
روز هاي عيد بود شايد 3يا4 روز به عيد بود که ميخواستيم با بي بي برويم سفر مکه. در حال تميز کردن مغازه بودم که يک دفعه چشمم به يک کاغذ زرد رنگ افتاد ، برداشتم نگاه کردم، نامه اي از طرف سلمان بود که 13 سال از شهادتش ميگذشت.
متعجب شدم که اين کاغذ از کي اينجا بوده که من نديدم. نوشته بود من با مسعود باژيان رفتيم به بابل و باهم اسب سواري و کوه نوردي مي کنيم . توي نامه از خانواده مسعود تعريف ميکرد و ما هم اصلا خانواده مسعود را نميشناختيم.
همين که نامه را ميخواندم گريه مي کردم. با ناراحتي نامه را پاره کردم و گفتم من که مسعود را نمي شناسم و امدم به خانه. دو روز بعد از عيد قرار بود عازم مکه شويم . همراه با بي بي روز عيد براي احوالپرسي به خانه خاله رفتيم و يک احوال پرسيدم و برگشتيم.
حدود ساعت 8 بود که زنگ درب حياط به صدا آمد و در حياط را باز کردم ، يک جواني بود که سلام کرد و وارد خانه شد و پشت سرش چند نفر از دوستانش هم آمدند داخل خانه . با ناراحتي و گريه شروع به فاتحه خواندن کردند. از بي بي پرسيدم اينها را مي شناسي، چرا آمدند و گريه مي کنند؟
بي بي هم با رويي خوش گفت نمي شناسم ، ميهمان هستند و ميهمان هم حبيب خدا.
بالاخره گريه شان تمام شد و گفتند که آمده اند از سلمان خبر بگيرند و نمي دانستند که سلمان شهيد شده است.
سئوال کردم از کجا آمديد گفتند از بابل . گفتم شما آقا مسعود هستيد ، گفت : بله . مسعود سئوال کرد از کجا مرا مي شناسيد ، سلمان از من براي شما تعريف کرده ؟ گفتم نخير ، سلمان براي ما نامه نوشته بود . گفت: کي؟ گفتم : دو روز قبل و من هم نامه را پاره کردم و سوزاندم. خلاصه همراه با ميهمان ها به زيارت شهيد رفتيم و از همان زمان رفت و آمدمان با ايشان قطع نشده است.
خبرنگار : حمیدرضا بارانی